صدایی من را بیدار می کند...
امشب هم مثل هر شب خوابم نمی برد . بهش عادت گرفته ام . انگار اگر نباشد هیچوقت خوابم نمی برد. به خودم میگویم پس قبل از آن چطور می خوابیدم ؟ نمی دانم . یادم نیست . انگار همیشه بیدار می ماندم . می ماندم تا خودصبح ، تا وقتیکه حالت نرم و آرام بیدار شدن پدرم را ببینم. ببینم نماز خواندن مادرم را... ببینم صبح با سلام دادن به پدرم شروع می شود .
و بگویم : خدایا شکرت !
به خاطر زندگی _ و زندگی روی سجاده ، گوشه ی چشمان مادرم ، قطره اشکی است که از گونه هایش سرازیر می شود_ و هزار بار دلم می سوزد برای آن هایی که پدر و مادر ندارند _ می رفتم کنارش و توی آن قطره اشک دنیا را می دیدم . آره، میشد دنیا را دید . آن هم وقتیکه : شکستِ نورِ خورشیدِ صبح از پنجره روی گونه هایش می افتد...
منتظر می شوم نمازش تمام شود و او سرش را برگرداند تا نگاهم کند . ولی من توان نگاه کردن به چشمانش را ندارم ، سرم را پایین می گیرم و او بغلم می کند . همان جاست که من آرام و بی دغدغه خوابم می برد . بعد از آنکه در دلم میگویم : خدایا شکرت !
صدایی من را بیدار می کند... چشم هایم را که باز میکنم گریه ام می گیرد و می گویم : خدایا دوباره یک روز دیگر را من باید در این پرورشگاه زندگی کنم ...
آریان رضائی/یلدای هزاروسیصدونود
کلمات کلیدی: